جهانا چه بدمهر و بدخو جهاني

شاعر : منوچهري

چو آشفته بازار بازارگاني جهانا چه بدمهر و بدخو جهاني
به بدنامي خويش همداستاني به درد کسان صابري اندرو تو
سراسر فريبي، سراسر زياني به هر کار کردم ترا آزمايش
هماني هماني هماني هماني و گر آزمايمت صدبار ديگر
فروتر کس، آن کش تو برتر نشاني غبيتر کس، آن کش غنيتر کني تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلاني نه اميد آن کايچ بهتر شوي تو
نترسي که يک روز ويران بماني همه روز ويران کني کار ما را
چو برخيزد آمد شد کارواني نداني که ويران شود کاروانگه
وليکن يکي شاه بي‌پاسباني تو شاه بزرگي و ما همچو لشکر
يکي را دوباره دهي بيستگاني يکي را ز بن بيستگاني نبخشي
بعمدا تو ديوانه‌اي يا نداني بود فعل ديوانگان اين سراسر
خورنده نديدم بدين بي‌دهاني خوري خلق را و دهانت نبينم
ازيرا درازت بود زندگاني ستاني همي زندگاني ز مردم
مگر کاتفاقي کند آسماني نباشد کسي خالي از آفت تو
شود بيشتر با تومان مهرباني تو هر چند زشتي کني بيش با ما
تو معشوق ممشوق ما عاشقاني نداني که ما عاشقانيم وبيدل
وگر چند دين و دل ما ستاني اگر چند جان و تن ما گدازي
اگر چند ما را همي‌بگذراني بناچار يکروز هم بگذري تو
که پيش تو آيم ز پيشم براني مرا هر زمان پيش خواني و هر گه
گر انجيل و توراة پيشم بخواني به زرق تو اين بار غره نگردم
چرا خدمت تو کنم رايگاني خريدار دارم من از تو بسي به
تو خود خادم تاج عمرانياني خريدار من تاج عمرانيانست
کز ايزد بقا خواهمش جاوداني رئيس ميد علي محمد
همان عدل او عدل نوشيرواني همان سهم او سهم اسفندياري
به پيغمبري اوفتاد از شباني شنيدم که موسي عمران ز اول
رسد زين رياست به صاحبقراني بعمدا علي بن عمران به آخر
که گشتاسب تيري و رستم کماني الا اي رئيس نفيس معظم
ثقيل الرکاب و خفيف العناني کثير الثواب و قليل العتابي
نه مرد طعامي که مرد طعاني نه مرد شرابي که مرد ضرابي
نکرده‌ست کس حمري و بهرماني شنيدم که ريگ سيه را به گيتي
بکردي به شمشير حمراي قاني تو در روز هيجا سويداي جنگي
که ريگ سيه را کند ارغواني چو شمشير تو رنگرز من نديدم
وگر جان هميشه بماند، تو جاني اگر عقل فاني نگردد، تو عقلي
ز محنت رهاني، به دولت رساني ز نادان گريزي، به دانا شتابي
به حق کريمي، به حق جواني عتابي کنم با تو اي خواجه بشنو
بود سيرت و شيمت خسرواني سخنهاي منظوم شاعر شنيدن
نپرهيزي از دردسر وز گراني اگر چه رهي را تو کهتر نوازي
اگر چند از دست خود برپراني من ايدون چو بازم که زي تو شتابم
چو قصد عراقي کند قيرواني من از منزل دور قصد تو کردم
فروهشته دو لب، چو لفج زباني نشستم بر آن بيسراک سماعي
تو گويي يکي محملي مولتاني يکي جعد مويي، هيوني سبکرو
چو يوز از زمين برجهد، کش جهاني تکاور يکي، خاره‌دري، که گفتي
که ناگه ازو برکشي هندواني زبان در ميان دو لب چون نيامي
ابا رنج بسيار و بس ناتواني بريدم شب تيره و روز روشن
چو نزديک هارون، صريع الغواني رسيدم به نزديک تو شعر گويان
رها گردم از محنت اين جهاني به اميد آن تا کنم خدمت تو
سوي هوذة بن علي اليماني شنيدم که اعشي به شهر يمن شد
به شيرين معاني و شيرين زباني بر او خواند شعري به الفاظ تازي
هر اشتر بسان کهي از کلاني يکي کاروان اشتر گشن دادش
به مدحتگري بونواس بن هاني شنيدم که سوي خصيب ملک شد
به ياقوت و بي‌جاده و بهرماني به يک بيت مدحت دهانش بياکند
بيامد به بغداد در شعر خواني علي‌بن براهيم از شهر موصل
بواصل دو سه بدره از زر کاني بدادش همانگه رشيد خليفه
بيامد منوچهري دامغاني سوي تاج عمرانيان هم بدينسان
از آن پادشاهان بري بي‌گماني تو زان پادشاهان همي‌نيستي کم
به همت از ايشان فزوني تو داني اگر کمتري تو ازيشان به نعمت
به باب مديح و به باب معاني نه من نيز کمتر از آن شاعرانم
از آنان فزونم به شيرين زباني وگر کمترم من از ايشان به معني
که باشد بدان مر ترا بازماني نه نيز از تو آن خواسته چشم دارم
بدين خاصگانت يگان و دوگاني من از تو همي مال توزيع خواهم
به توزيع کردي مرا ميزباني بينديش از آن روز کاندر مظالم
نبايد که بگريزد از ميهماني کسي کو کند ميزباني کسي را
الا تا برويد گل بوستاني الا تا ببارد سرشک بهاري
به رود غواني و لحن اغاني بزي با اماني و حور قبايي
ابوالشيص اعرابي باستاني بر آن وزن اين شعر گفتم که گفته‌ست
غراب ينوح علي غصن بان اشاقک و الليل ملقي الجران